لوریی گفت مرا در عرفات


که می و بنگ نگیرم پس از این

گرچه زنگی لقبم بهر نشاط


عادت زنگ نگیرم پس از این

تو گوا باش که چو کردم حج


می گلرنگ نگیرم پس از این

توبه چون بیخ فرو برد به دل


شاخ هر شنگ نگیرم پس از این

دست سلطان خرد بوسه زدم


پای سرهنگ نگیرم پس از این

نامور تیغم با جوهر نور


ظلمت ننگ نگیرم پس از این

صیقل عقل جلا داد مرا


تا دگر زنگ نگیرم پس از این

شاهد دوست کش افتاد جهان


در برش تنگ نگیرم پس از این

ناخن چنگ گرفتم که دگر


زلف در چنگ نگیرم پس از این

چنگ چون در رسن کعبه زدم


گیسوی چنگ نگیرم پس از این